وضعیت سیاسی عصر هگل

نویسنده : رضا اسکندری

در سیر تفکر سیاسی در غرب، از هراکلیت تا متفکرین معاصر نظیر گیدنز، تک چهره هایی می درخشند که خواه موافق و خواه مخالف آن ها باشیم، نمی توانیم تاثیر به سزای آنان را در تفکر سیاسی و اجتماعی نادیده گیریم؛ و بی شک نام هگل در کنار هابز، منتسکیو یا مارکس در این گروه جای می گیرد. شگفت آنکه آرای هگل را پس از او، گروه های کثیری از محافظه کاران مسیحی دست راستی تا انقلابیون چپ گرا مورد استفاده و تحلیل های بیشتر و بیشتر قرار داده اند. هگل را، چه هم صدا با پوپر نظریه پرداز محافظه کاری بدانیم که تنها برای مقابله با تفکرات آزادی بخش و انقلابی منشعب از انقلاب فرانسه مطرح گردید و چه ظهور و رشد او را به عنوان فیلسوف غالب زمان خود ناشی از کمال نظری او بدانیم؛ به هر روی نمی توان آراء او و شاگردانش را فارغ از زمان و مکان تولد آنها ارزیابی نمود.

هگل در آلمان تحت سلطه خاندان پروسی «هوهنتزولرن» به دنیا آمد. هرچند این خاندان در سال های میانی قرن شانزدهم و به دستور آلبرت، نخستین فرمانروای لوتری خود سکولاریزه شده بود؛ اما فضای پر تنش اروپا به ویژه در سال های پس از جنگ های مذهبی سی ساله، بار دیگر فضای بسته ای را در مباحثات مذهبی ایجاد کرده بود که تا عهد سلطنت فریدریک سوم (۱۷۹۷- ۱۸۴۸) ادامه یافت. هرچند در این دوران، به برکت وجود وزرا و مشاوران اندیشمند دربار پروس چون هاینریش فردیدریش فون اشتاین، و نیز ظهور متفکرانی مانند هولدرلین، شلینگ و هگل، تفکرات جدیدی در مباحث مذهبی رخنه کرد، اما این اندیشمندان برای به دست آوردن آزادی بیان در مباحث سیاسی باید تا زمان سلطنت فریدریک چهارم صبر می کردند.

از سوی دیگر، اقتصاد مبتنی بر زراعت و طبقات نیمه فئودالی، هم چنان بر آلمان تحت سلطه سایه افکنده بود. هرچند اروپای آن روز خیز شتابناکی به سوی حیات صنعتی برداشته بود، اما آلمان سرسختانه به سنت های خویش چسبیده بود و هنوز مهم ترین شاخص طبقات در جامعه، مالکیت زمین به حساب می آمد. زندگی شهری مشابه دیگر بلاد اروپایی در پروس وجود نداشت و اشراف زمین دار، امتیازات بسیاری نظیر معافیت از خدمت نظام و جایگاه برتر در نظام حقوقی و قضایی را حفظ کرده بودند. مرور تاریخ سیاسی و اجتماعی پروس نشانگر گونه ای از خصومت – یا هراس – سلسله هوهنتزولرن از رشد و گسترش بورژوازی است. امری که شاید زاده تجربیات آن ها از تغییرات و انقلابات سیاسی و اجتماعی اروپای معاصرشان بوده باشد. طبقه بروکرات نحیفی که از زمان حکومت فریدریک ویلیام کبیر (اول) در آلمان جان می گرفت، بیشتر تحت احاطه و سلطه سیستم نظامی بود. با تکیه بر همین ارتش قدرتمند بود که فریدریک توانست در جنگ های سوئد-لهستان پیروز میدان باشد و قدرت خود را به اروپا نشان دهد.

در زمان هگل اما، ارتش پروس سپاه پیروز فریدریک کبیر نبود. هرچند فریدریک دوم سپاه پروس را تقویت کرد و لشکری متشکل از هشتاد هزار سرباز داخلی و مزدوران خارجی را به خدمت گرفت، اما در برابر ارتش تازه شکل گرفته فرانسه پس از انقلاب کاری از پیش نبرد و پس از آن جانشین او فریدریک سوم مغلوب میدان جنگ با ناپلئون شد. پس از شکست در جنگ «ینا»، فریدریک قرارداد صلح «تیلیست» را به امضا رساند و هرآنچه اسلافش به دست آورده بودند به ناپلئون سپرد. شکستی که نفرت مردمان آلمان را از سلطه پروسی ها دو چندان کرد. گئورگ ویلهلم فریدریش هگل در این زمین به دنیا آمد؛ در خانواده ای وابسته به بوروکراسی تازه پای آلمان. هرچند هگل را می توان فرزند زمان و مکان خود دانست، اما بی شک فرزند شتاب زده ای برای زمانه ای شتاب زده بوده است. دستگاه فلسفی او هر چند بسیار تاثیرگذار و در زمان خود بی همتا، اما به قول انگلس، خالی از بیهوده گویی ها نیز نیست.

در بررسی ریشه های تفکر هگل، امری که شاید بیش از قوم گرایی آلمانی یا سیستم اجتماعی تحمیلی دولت پروس تاثیرگذار بوده است، تاثیر انقلاب کبیر فرانسه است. هرچند اختلافات بنیانی میان نظام اجتماعی و طبقاتی فرانسه زمان انقلاب، تفاوت های فاحشی با آلمان هم عصر خود دارد؛ اما هراس بروز انقلاب برای حکمرانان پروسی آن قدر سهمگین بوده است که توان خود را مصروف جنگی کنند که البته نتیجه ای جز شکست برایشان نداشت. برای فیلسوف همواره کهنسال ما، که تعلق خاطری نیز به ثبات و قانونیت داشته است، انقلاب اتفاق چندان مبارکی نبود. هرچند هگل در عقاید خود همواره بر لزوم همراهی فلسفه و انقلاب به عنوان دو بال نظری و عملی تحول جان تاکید می کند، اما به سنت فلسفه سیاسی یونان که ثبات و قانون را ارکان اساسی حیات می دانند وفادار مانده است.

به روایت تاریخ فلسفه، هگل در آغاز تحصیل فلسفه و پس از فراغت از تحصیل از دانشگاه توبینگن، همراه با دوستانش، هولدرلین و شلینگ (که این دومی چند سالی بزرگتر بود) ، از شنیدن و مرور اخبار پیروزی ها و شکوه انقلاب فرانسه شادمان می شدند. اما در سال های تدریس در برلین و در جایگاه استاد ارشد و نظریه پرداز غالب فلسفه و سیاست، او تبعیت کامل افراد از حاکمیت را – حتی صرف نظر از آنچه حاکم می خواهد – تجویز می کند. حتی او حکومت پروس را که زمانی در آن تنها بروکراسی رنجور و اتلاف و اسراف را می دید، به عنوان برترین حالت خود شکوفایی جان در پهنه تاریخ بشری معرفی کرده است. چرخشی که اگر آن را ناشی از قدرت و حمایت فریدریک ندانیم، در بهترین حالت ناشی از پایبندی او به ثبات و هراسش از تغییر است.

در بازه زمانی صدساله ای از زمان مرگ هگل، تاثیر او بر فلسفه غرب و به ویژه آلمان قدرتی گریز ناپذیر داشت. چندسالی پیش از مرگ او تا میانه قرن نوزدهم، محافل فلسفی اروپا شاهد درگیری و جدل میان طرفداران و مخالفان هگل بود. در اثر این مجادلات، شکاف عظیمی میان طرفداران هگل به وجود آمد و «هگلی ها» در سه گروه مختلف صف آرایی کردند. گروه نخست، راست های یا «هگلی های پیر» بودند که از هگل در برابر اتهام لیبرالیسم و تفکرات انقلابی دفاع می کردند. این گروه خود را هگلی های ارتدوکس می دانستند. در نقطه مقابل، چپ ها گروه «هگلی های جوان» را تشکیل دادند که آموزه های هگل را به عنوان تنها آموزه فلسفی بیانگر واقعیات (به جای ایده آل ها)، خط مشی و مسیر تغییر و تحول می دانستند و کلیات اصول فلسفی هگل را پذیرا بودند. گروه سوم نیز میانه دار این شکاف بودند که مانند «منطقیون بی آزار» به تحلیل و تفسیر منطقی و معنا شناختی آثار هگل بسنده می کردند.

آزادی بیان در حوزه های سیاست و مذهب، به مراتب بیش از آن بود که هگل و اسلاف او در اوج حکومت پروس تجربه کرده بودند. گسترش آزادی ها و اصلاحات دهه های ۱۸۱۰ و ۱۸۲۰ که توسط فریدریک سوم و گسترش نظام آموزشی آن، علی الخصوص دانشگاه برلین نقش عمده ای در این تحولات ایفا کرد. برلین مرکز تبادل آراء و مذاکرات فلسفی و سیاسی شد. دوران ناپلئونی پایان یافته بود و تفکرات دموکراتیک و سوسیالیستی در اروپا و قاره نو رواج بیشتری می یافت. تفکرات بی خدایی، نظیر ایده آلیسم فوئرباخ تاثیرات به سزایی در گسترش آزادی ها داشت. پویایی طبقات در جوامع اروپایی شتاب می گرفت و آلمان هم علیرغم عقب ماندن در این عرصه، با شتاب بیش از پیش – و هنوز کمتر از اروپا – حرکت می کرد. پروس در این سال ها نطفه زایش آلمان بود. امری که در سال های بعد و توسط بیسمارک، صدر اعظم آهنین آلمان صورت گرفت.

در نخستین سال های رواج مباحثات هگلی، بیشتر بحث ها پیرامون فلسفه دین می چرخید. خواه به دلیل اهمیت بیشتری که دین برای فلاسفه داشت و خواه به دلیل حساسیت کمتر حکومت بر این مسایل، درخشان ترین چهره های هگلی جوان رسائل خود را پیرامون دیانت و مسیحیت ارائه نمودند. لودویگ فوئرباخ، آرنولد روگه و دیوید فریدریش اشتراوس از این چهره ها هستند. اما در سال های پس از آن، پیکان نقادی آنان متوجه مناسبات اجتماعی و سیاسی شد. صرف نظر از مارکس و انگلس که شناخته شده ترین چهره های سیاسی و اجتماعی این جنبش هستند، آگوست فون کیشکوفسکی و ادگار باوئر را می توان در این جنبش معرفی نمود. نهضتی که تا کنون، در پهنه نظریات سیاسی، اجتماعی و فلسفی جایگاه خود را دارد و هنوز رنگ و بویی از خاستگاه های اجتماعی خود را به همراه می کشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *