تحلیل تشابهات و تناقضات آرای اخلاقی فیلسوفان غرب و مسلمان با مکتب اخلاقی اسلام
نویسندگان:
رضا بلاغت
(استاد یاردانشگاه سیستان و بلوچستان گروه مدیریت آموزشی)
منصوره موسایی
(دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت آموزشی، دانشگاه سیستان و بلوچستان)
مهدی موسایی
(دانشجوی کارشناسی علوم تربیتی دانشگاه فرهنگیان (شهید مطهری) )
چکیده:
اخلاق یک مفهوم اساسی در فلسفه به شمار می رود به طوری که همواره بخش مهمی از آراء فیلسوفان را به خود اختصاص می دهد. در طول تاریخ نیز همواره مکاتب مختلف تحت تاثیر همدیگر بوده اند به طوری که بررسی های چند جانبه ی نظرات و مکاتب مختلف باعث رشد و نمو مکتب دیگری می شده است.
در مقاله حاضر پس از بررسی آراء مختلف فیلسوفانی مانند: سقراط، راسل، کانت، نظریه عاطفی مانند تعالیم مسیحیت و هندیان، نظریه زیبایی متکلمین اسلامی و افلاطون و فلاسفه اسلامی تناقضات و تشابهات این آراء ذکر می شود و در ادامه نشان داده خواهد شد که مکتب اخلاقی اسلام جامع همه ی این آراست و منطقی که بر این مکتب حاکم است آن را از سایر مکاتب متمایز می کند.
واژگان کلیدی : تشابهات ، تناقضات، آراءاخلاقی، غرب، مسلمان، اسلام
مقدمه
زندگانی آدمی از هنگامی که به آستانه تمدن گام نهاد، همواره با بایدها و نباید ها همراه بوده است. این بایدها و نباید ها به صورت آداب و سنن، قاعده ها و قانون ها چگونگی زندگی آدمیان را تحت تأثیر خود قرار می دادند، اما آنگاه که آدمی از باید ها و نباید هایی که بیشتر به صورت «روا» و «نا روا» عرضه می شوند، فراتر رود و به بازشناسی نیک از بد برسد، به قلمرو اخلاق گام نهاده است. تکامل اخلاقی بیش از آنکه همانند تکامل علمی یا اجتماعی یک روند همگانی باشد، تکامل فردی است در اینجاست که سخن بیش از آنکه برسر عامل های بیرونی باشد بر سر گزینش ارزش هاست.
اخلاق چیست؟
هر کس براساس مکتب و نوع جهان بینی اش اخلاق را به گونه ای تعریف کرده است، به عنوان مثال اخلاقی که هندیان تعریف کرده اند با معنای اخلاق عرفا متفاوت است و یا تعریف اخلاق از دیدگاه کانت با معنای اخلاق از دیدگاه راسل فرق می کند. اما به طور کلی کارهایی که ما به آنها می گوییم کار اخلاقی فرقشان با کار عادی در این است که قابل ستایش و تحسین اند به عبارتی ارزشمندند مانند حق شناسی، عفو و گذشت (مطهری، ۱۳۷۲، ص۳۳).
در تاریخ فرهنگ انسانی، زرتشت نخستین کسی است که به ارزش های والای اخلاقی اندیشیده است و به زبان آسمانی درباره آنها سخن گفته است. دین زرتشت بر سه پایه استوار است: پندار نیک ، گفتار نیک وکردار نیک و هر زرتشتی موظف است که وجود خودش را به این سه صفت بیاراید (الماسی، ۱۳۹۱ ، ص ۱۱۸).
زرتشتی کسی را می گویند که راستی و درستی را پیشه خود کند ، گرد کارهای بد نگردد، دهان خود را با گفتار بد و دروغ و دشنام آلوده نکند، از دیگران غیبت و بدگویی نکند و افکار پلید و ناسازگار را از مغز و اندیشۀ خود براند. یک زرتشتی نه فقط وظیفه دارد که در تهذیب اخلاق و رفتار خود بکوشد، بلکه بایستی در تزکیه روح و منش خود نیز کوشا باشد (الماسی، ۱۳۹۱ ، ص ۱۲۰).
اما چون زرتشت با پرسش مفهومی منطقی سر و کار ندارند بلکه در قلمرو دین و آئین و به زبان آسمانی سخن می گوید؛ تعالیم او از سپهر فلسفه اخلاقی بیرون است و کار سنجش فلسفی اخلاق با استفاده از روش با سقراط آغاز می گردد (نقیب زاده، ۱۳۹۱ ، ص ۱۶).
سقراط
او بر خلاف فیلسوفان طبیعت به انسان رو کرده و به این نکته تأکید می کند که « خود را بشناس ». او بر آن است که شایسته ترین دانش برای آدمی همانا شناختن خود و ارج نهادن به خویشتن است و کسی که خود را شناخت ، ارزش های والای اخلاقی را بر آنچه که به چشم بسیار کسان مهم است در حالی که او را به پستی می کشاند برتری خواهد داد (نقیب زاده،۱۳۹۱،ص۱۹).
او معتقد است که اگر آدمی حقیقت نیک و بد را بشناسد به بدی نخواهد گرایید چون بدکاری از نادانی است و کسی دانسته بد نمی کند. از این رو است که برای سقراط ، فلسفه حقیقی همانا فلسفه اخلاق است. البته کار او آموزش اخلاق نیست بلکه برانگیختن و بیدار کردن است به همین جهت خود را مامای روان می نامد(نقیب زاده، ۱۳۹۱،ص۱۹). او در دادگاه تاکید می کند که دانا نیست ولی این را نیز می گوید که پی بردن به نادانی خود، گونه ای از دانایی است ؛ در حالیکه بسیار کسان که خود را دانا می پندارند،نه دانایند و نه به نادانی خود، آگاه. در این معنی است که به مردم آتن می گوید: «خشمی که بر من گرفته اید از آن روست که شمارا از خواب بیدار کرده ام. شما ترجیح می دهید مرا بکشید تا بتوانید دوباره به خواب روید.» (نقیب زاده ،۱۳۹۳،ص۳۵). البته گفتگوی او نیز با گفتگوی سوفیستی، از بنیاد متفاوت است. سوفیست همواره بر سر آن است تا گفته ی خود را به کرسی بنشاند و بی آنکه به راستی پایبند عقیده ای باشد درحالی که سقراط به حقیقت ایمان دارد و هیچ گاه عقیده ای را رویاروی دیگران نمی گذارد ؛ بلکه به سنجش عقیده ی دیگران با گفتگو می پردازد (نقیب زاده، ۱۳۹۳،ص۳۴-۳۳).
نظریۀ عاطفی
هرکاری هدفی دارد. انسان از هرکاری یک منظور دارد که می خواهد به آن منظور برسد. کار اخلاقی کاری است که از نظر مبدأ از میلی ناشی می شود که مربوط به خود انسان نیست بلکه مربوط به دیگران است و اسمش را می گذاریم عاطفۀ غیر دوستی و انسان دوستی، منظور رسیدن خیر به خود انسان نیست بلکه رسیدن خیر به دیگران است. در این مسلک اساس اخلاق، محبت است، مانند اخلاق هندیان و تعالیم مسیحیت که اخلاق عاطفی است.
نقد:
۱) هر محبتی که اخلاق نیست مثلاً محبت مادر به فرزند فطری است نه اخلاقی.
۲) اخلاق محدود به غیر دوستی نیست مثلاً اگر حاضر نشویم تن به ذلت و خواری دهیم و عزت خود را خدشه دار کنیم باز هم فعلی اخلاقی انجام داده ایم.
۳) این تعریف انسان دوستانه شامل محبت به سایر مخلوقات خداوند نمی شود. (مطهری، ۱۳۷۲:ص۵۴-۴۸).
نظریۀ زیبایی
بعضی اخلاق را از مقولۀ زیبایی می دانند اما این که تعریف جامع و کاملی از زیبایی شده باشد هنوز هیچ کس این تعریف را نکرده است، منظور ما نیز در این نظریه زیبایی محسوس و ظاهری نیست بلکه زیبایی معقول است یعنی زیبایی ای که عقل آن را درک می کند و نه چشم مثلاً فصاحت قرآن کریم.
دسته اول که به این نظریه معتقدند عبارتند از: فقهای اسلامی ( شیعه به جز آن گروه از فقهایی که از نظر کلامی معتزلی اند) و متکلمین اسلامی (به جز اشاعره).
این ها معتقد به حسن و قبح عقلی کارهایند. کارهای بشر دو گونه است: بعضی کارها فی حد ذاته زیبا و جمیل است و جاذبه و کشش دارد و بعضی کارها فی حد ذاته زشت و ناپسند است. این ها کسانی هستند که معتقدند که کار فی حد ذاته زیباست و روح زیبایی خود را از آن می گیرد به همین خاطر اخلاقیون خودشان را به گونه ای تربیت کرده اند که ذائقشان از دروغ گفتن و خیانت تنفر دارد.
دستۀ دوم کسانی هستند که معتقدند که روح زیباست و کار زیبایی خودش را از روح کسب می کند از جملۀ این افراد افلاطون می باشد که اخلاق را مساوی عدالت و عدالت را مساوی زیبایی می داند (مطهری،۱۳۷۲: ص ۹۹-۹۶).
نقطه ی مرکزی اندیشه های او همانا انسان- تربیت – نیکبختی است. تکیه او نیز مثل سقراط بر هنر اخلاقی است. او می گوید: انسانی نیکبخت است که به هنرهای اخلاقی آراسته باشد و جامعه ای نیکبخت است که بر پایۀ هنرهای اخلاقی پی افکنده شود.
هنرهای اخلاقی از نگاه او عبارتند از:
۱) خویشتن داری: حالتی است که در آن شوق به سوی برتر بر گرایش به خشنود کردن میل ها غلبه کند. افلاطون پیروی از میل ها را بردگی و عیب می داند البته میل ها را سرکوب نمی کند بلکه معتقد است باید با دانائی به هم آمیخته باشند و خویشتنداری حقیقی را همانا فرمانروایی جنبۀ برتر بر جنبۀ فروتر هستی آدمی می داند که در اندازه نگه داشتن نمایان می شود.
۲)جرأت یا دلیری: او کسی را دلیر می نامد که در رویارویی با خطر، خوشی، رنج، از خرد پیروی کند، در واقع پایداری در راه عقیده که همان حقیقت باشد را دلیری می نامد
۳) دادگری: هماهنگی توانائی ها و جنبه های گوناگون هستی است، یعنی هر کس سرگرم کاری باشد که طبیعت (تربیت) شایستگی آن را به وی داده است و به کار دیگران کار نداشته باشد و از مرزهای طبیعتش فراتر نرود.
۴) دانائی: او سه هنر بالا را در پرتو دانائی ممکن می شمارد. این دارائی های معنوی همانند دارائی های مادی تنها آنگاه می توانند به درستی به کار روند که با دانائی همراه گردند (نقیب زاده، ۱۳۹۱: ص۲۴-۲۱).
از منظر او همانطور که انسان از ناحیه ی بدن اگر اعضایش متناسب باشد زیباست، از نظر روح و روان نیز اگر قوا و استعدادهای خود را طوری تربیت کند که متوازن باشد و جلوی افراط و تفریط هر قوه را بگیرد زیباست (مطهری، ۱۳۷۲: ص۲۰۴-۲۰۳).
فلاسفۀ اسلامی
ملاک فعل اخلاقی عقل و اراده است و ملاک اخلاق را عقل ولی عقل آزاد یا آزادی عقلی می دانند. آنها معتقدند که گوهر انسان قوۀ عاقله ی اوست و کمال و سعادت نهایی انسان در سعادت عقلی است و سعادت عقلی یعنی رسیدن انسان به آخرین مرتبه از معارف الهی؛ یعنی انسان می تواند در عقل خودش به مرتبه ای برسد که کلیات نظام هستی را از اول تا آخر طوری که هست درک بکند.
اساس اخلاق از نظر فلاسفه، عدالت است. آنها می گویند اخلاق این است که حاکم بر وجود انسان طبیعت نباشد یعنی شهوت و غضب و غرائز و وهم و خیال نباشد فقط عقل باشد. اگر عقل حاکم بر وجود انسان شود به عدالت رفتار خواهد کرد. این همان عدالتی است که افلاطون بیان می کند یعنی عقل، استعداد هر قوه را بدون افراط و تفریط بدهد. البته در دیدگاه افلاطون این تعادل از مقولۀ زیبائی بود؛ اما از نظر فلاسفه، عدالت برای آزادی و حاکمیت عقل است یعنی عقل فرمان دهنده به وجود او باشد یعنی جلوی غرائزش را بگیرد تا عقل آزادانه به او فرمان بدهد (مطهری، ۱۳۷۲: ص ۲۰۸-۲۰۶).
ابن مسکویه
از میان فیلسوفان مسلمان که به اخلاق پرداخته اند، باید از ابوعلی احمد بن مسکویه نام برد. مهم ترین کتاب او در فلسفه ی اخلاق را « تهذیب الاخلاق و تطهیرالاعراق» است.
این کتاب زمینه ای ارسطویی و گاه افلاطونی دارد. او مانند افلاطون معتقد است که انسان ۳ قوه دارد:
۱) قوۀ ناطقه یا نفس ملکی
۲) قوۀ غَضَبی یا نفس سبعی
۳) قوه ی شَهَوی یا نفس بهیمی.
این سه قوه با هم ناسازگارند و چه بسا در ستیزه اند و هر یک بر آن است تا بر جنبه های دیگر چیره شود. نیکبختی در هماهنگی این ۳ قوه می باشد و بدبختی در ناسازگاری و ناهماهنگی قواست. ارج آدمی تنها به روان خردمند یا نفس ناطقه است که او را از جانوران جدا می کند. ابن مسکویه نیز مانند بسیاری از فیلسوفان مسلمان روی تئوری تعادل ارسطو تأکید دارد و معتقد است از پرورش جنبه ی روان یعنی خرد، آدمی به فضیلت دانایی (حکمت) می رسد. از تهذیب قوه ی غضبی به فضیلت شجاعت می رسد و از تهذیب قوه شهوی به عفت (خویشتنداری) می رسد.
او نیز همانند ارسطو و افلاطون هماهنگی این ۳ فضیلت یعنی حکمت و شجاعت و خویشتنداری را عدالت می نامد. عدالت یعنی فرد بتواند میانه را از کرانۀ نادرست و اندازۀ درست را از افراط و تفریط باز شناسد و از زیاده روی بپرهیزد . هم چنین مانند افلاطون معتقد به هنرهای اخلاقی است و آن ها را « اجناس الفضایل » می خواند و اضداد آنها را نیز معرفی می کند:
۱) دانائی: جهل ۲) دادگری: جور ۳)جرأت: جبن ۴)خویشتنداری: شره.
او سعادت حقیقی را در به کار آوردن و به کمال رساندن خرد یا نفس ناطقه که همان دستیابی به فضیلت است، می داند و همانند ارسطو برترین فضیلت را دانائی به شمار می آورد ( نقیب زاده، ۱۳۹۱: ص ۴۳-۴۰).
خواجه نصیرالدین طوسی
از دیگر فیلسوفان مسلمان که به موضوع اخلاق پرداخته اند، می توان به خواجه نصیرالدین طوسی اشاره کرد. مهم ترین کتاب او « اخلاق ناصری» است که فرمانروای آن زمان ناصرالدین محتشم از او خواسته بود تا کتاب ابن مسکویه را از عربی به فارسی برگرداند. ولی خواجه بر آن شد که خود در این باره کتابی بنویسد که خلاصه کتاب ابن مسکویه را نیز شامل بود.
تهذیب اخلاق که نخستین بخش کتاب است به مبادی و مقاصد تقسیم می شود. خواجه مقصد تهذیب اخلاق را سعادت شمرده است. او همانند سایر فیلسوفان به بیان معرفت نفس و قوای آن و اشرفیت نفس انسانی بر دیگر موجودات و کمال آن پرداخت.
….خواجه به بحث درباره نفس پرداخته و از سه قوه سخن می گوید. قوۀ ناطقه یا نفس ملکی؛ قوۀ غَضَبی یا نفس سبعی؛ قوه ی شَهَوی یا نفس بهیمی.
او نیز مانند افلاطون و سایر فیلسوفان کمال آدمی را در پرورش نفس ناطقه که ویژه انسان است می داند. همچنین درباره فضیلت ها نظر او همان نظر ارسطو است، یعنی فضیلت را میانه ای می داند که افراط و تفریط در آن عیب یا رذیلت را در پی خواهد داشت ( نقیب زاده، ۱۳۹۳: ص ۸۰-۷۶).
نظریۀ وجدانی
نظر دیگری که در باب معیار فعل اخلاقی است، نظریه ی احساس تکلیف وجدانی کانت است. او معتقد است که خدا را نمی شود از راه برهان عقلی ثابت کرد و تنها از راه وجدان اخلاقی می شود ثابت کرد. خود او به خدا از راه وجدان اخلاقی اعتقاد دارد.
او معتقد به الهام وجدانی است و می گوید بعضی چیزها را انسان در وجدان خودش به صورت یک تکلیف و یک امر و نهی احساس می کند مثل این که (ظلم نکن) به حکم فطرت در وجدان انسان قرار داده شده است. این نظریه، نظریه ای است درونگرا یعنی هر کاری را به حکم اطاعت بلا شرط و بدون چون و چرای وجدان انجام می دهد و هیچ غرض و غایت دیگری حتی رضایت خداوند و امید پاداش آخرت نداشته باشد.
در این نظریه اخلاق از مقولۀ تکلیف است، یعنی فعل اخلاقی ناشی از فرمان وجدان است و وجدان برای همۀ انسان ها یک جور و یک اندازه است. وجدان اخلاقی به نتایج، کاری ندارد و مثل عقل با مصلحت هم سر و کار ندارد و این غلط است که برای مسائل اخلاقی استدلال کنیم (مطهری،۱۳۷۲: ص ۲۰۲-۲۰۰).
مکتب اخلاقی راسل
راسل اخلاقش به اصطلاح اخلاق عقلی بر مبنای تیزهوشی است. او در واقع به دلیل همان مادی فکر کردنش به هیچ معیاری از معیارهای اخلاقی قائل نیست. نه به خیر و فضیلت افلاطون اعتقادی دارد نه به حد وسط ارسطو و نه به اخلاق وجدانی کانت.
او می گوید بشر یک موجودی است که جبراً منفعت خواه آفریده شده است. جز در پی سود خودش نیست از طرف دیگر ما در جامعه نیاز داریم به یک سلسله روابط حسنه که نام آنها را از اخلاق گذاشته ایم مثلاً حقوق دیگران را رعایت کنیم، به یکدیگر احترام بگذاریم و…. . او معتقد است که این اصول که اسم آن را اخلاق گذاشته ایم باید در جامعه حکم فرما شود و عقل و هوش بشر را زیاد کرد و به او دوربینی داد. آدمی اگر خیال می کند سودش در پایمال کردن حقوق مردم است به علت نزدیک بینی اش است، او به عکس العمل ها توجه ندارد.
باید به بشر مجموع عکس العمل ها را فهماند و مثال می زند و می گوید: « فرض کنید من می بینم که همسایه ام یک گاو شیرده خوبی دارد و شک ندارم که در ابتدا منفعت جویی من حکم می کند که گاو همسایه را بدزدم این خیلی طبیعی است برای انسان ولی عقل دارم،هوشیاری دارم ،می دانم که این کار بدون عکس العمل نیست من اگر گاو همسایه را بدزدم همسایه هم فردا می آید گاو من را می دزدد و من که می خواستم به یک منفعت جویی برسم می بینم اگر من به منافع دیگران تجاوز کنم دیگری هم به منافع من تجاوز می کند پس من می گویم مصلحت این است که نه من نه تو» .
نقد راسل: او کار اخلاقی را کاری می داند که منفعت او را تأمین کند، در واقع ارزش ها را انکار می کند و اخلاق را در سود پیاده می کند و این بدلیل همان تفکر مادی اوست. (مطهری، ۱۳۷۲: ص ۲۱۲-۲۰۸).
این سخن را بسیار شنیده اید که الان ملت هایی در دنیا وجود دارد که در عین اینکه به امور معنوی پایبند نیستند هرگز دروغ نمی گویند، از نفاق، خیانت و دزدی پرهیز می کنند؛ چه فلسفه ای پشت این اخلاق است؟
ابتدا باید این مساله روشن شود که اخلاق دوگونه است: اخلاقی که اساسش خودخواهی، خودپرستی و منافع شخصی است و اخلاقی که اساسش مبارزه باخود است یعنی پاگذاشتن روی منفعت شخصی، مثلاً می گوید :راستگو باش و دروغ نگو (مطهری،۱۳۷۲: ص۲۳۴).
دومین مساله ای که باید روشن شود این است که انسان دارای سه نوع خود است:
۱) خود شخصی : یعنی فقط خودش را در مرکز امور می بیند و همه چیز را برای خودش می خواهد.
۲) خود خانوادگی : در این خود دایره ی خود پرستی فرد بزرگتر می شود و خانواده ی او را در بر می گیرد و همه چیز را برای خانواده اش می خواهد.
۳) خود ملی : خودی که توسعه یافته و واحد ملت را شامل می شود. در این جا کسی که خودش ملی شده، نسبت به ملت خود امین است و ظلم نمی کند.
حال این سوال پیش می آید که چرا این ملت ها وقتی پای ملت دیگری پیش می آید این مفاهیم معنا ندارد؛ در پاسخ باید گفت که منطق این اخلاق این است که همه حسنات مانند صلح، عدالت و درستی اگر به نفع آن ملت باشد صحیح است و اگر به نفع آن ملت نباشد درست نمی باشد (مطهری،۱۳۷۲: ص۲۴۰-۲۳۷).
پس براستی چه باید کرد که اخلاق بشر انسانی شود؟
مبارزه باخود دوگونه است: نظر اول این که خود را ضعیف و خوار کنیم همان کاری که هندیان و بودائیان می کنند. نظر دوم که نظر اسلام هم همین است این که مرز خودی ها را گسترش دهیم تا شامل همه انسان ها شود تا شعاع بی نهایت و هم چنین به مساله کرامت نفس نیز اهمیت می دهد. (مطهری،۱۳۷۲: ص ۲۴۱).
منطق اخلاق
اگر بخواهیم برای مفاهیمی چون عدالت ، حق شناسی ، صلح ، همزیستی ، معنویت و درستی منطقی استدلال کنیم، اعتبار همه ی این مفاهیم خداشناسی است که اگر ایمان نباشد اخلاق مثل اسکناسی است که پشتوانه ندارد. این اخلاق را هیچ چیز نمی تواند متزلزل کند، منافع شخصی، حب دنیا، حفظ خود، حفظ احترام و مقام ریاست هرگز نخواهد توانست تزلزل و خللی ایجاد کند. یک دلیل بر این که خداشناسی و ایمان و معنویت از دنیا نخواهد رفت همین است که بشر احتیاج به اخلاق دارد اما در دوره ی علم دیگر با تقلید و تلقین نمی شود فضایل اخلاقی درست کرد بلکه باید منطق ریشه داری داشت که اگر جامعه بشریت باقی بماند اخلاق همه جانبه می خواهد نه اخلاق کمونیستی؛ اخلاقی که بتواند همه ی جوانب را رعایت کند، اخلاقی که پایه و اساس داشته باشد و این جز با دین امکان ندارد (مطهری،۱۳۷۲: ص ۲۴۲-۲۴۱).
بررسی و تحلیل
پس از بیان نظرات مختلف حال به مقایسه ی موردی این یافته ها می پردازیم:
تشابهات | تناقضات | |
سقراط و اسلام | هر دو در تعالیم خود بر خود شناسی تاکید دارند. | سقراط تاکید صرف برخودشناسی دارد ولی اسلام خودشناسی را مقدمه خداشناسی می داند. |
کانت و اسلام | هر دو به ندای درونی وجدان معتقدند. | کانت تنها به وجدان اخلاقی معتقد است در حالی که اسلام یکی از نفس های انسان را ندای وجدان می داند. |
نظریه عاطفی و اسلام | درتعالیم هر دو محبت و خیررساندن به غیر حائز اهمیت است. | نظریه عاطفی تنها به محبت رساندن به غیر تاکید دارد در حالیکه اسلام در شرایطی که انسان تن به ذلت ندهد را نیز مصداق محبت به خود می داند، |
هم چنین به محبت رساندن به حیوانات نیز تاکید می کند.متکلمین اسلامی و افلاطوناخلاق را از مقوله زیبایی می دانند.متکلین معتقدند که کار زیباست و روح زیبایی خود را از کار می گیرد،
درحالیکه افلاطون معتقد است که روح زیباست و کار زیبایی خود را از روح می گیرد.افلاطون و فلاسفه اسلامی۱-در زمینه ۳قوه ناطقه،غضبی ،شهوی
۲-در هنرهای چهارگانه
۳-درتئوری تعادل
۴-در اینکه سعادت را در به کمال رساندن خرد یا نفس ناطقه از طریق عدالت می دانند.افلاطون تعادل را از مقوله زیبایی می داند،
در حالیکه از نظر فلاسفه تعادل برای آزادی و حاکمیت عقل است.فلاسفه اسلامی و اسلامبه براهین عقلی و نتایج کارها اهمیت می دهند.فلاسفه اسلامی تنها عقل را حاکم بر وجود می دانند،
در حالیکه اسلام که اسلام تک بعدی به امور نمی نگرد.کانت و فلاسفه اسلامیدرون گرا بودن، کانت وجدان را معیار می داند و فلاسفه عقل را معیار می دانند.۱-کانت معتقد است که خدارا نمی شود از راه برهان عقلی ثابت کرد و فقط از راه وجدان اخلاقی خدا را ثابت می کند.
۲-کانت به نتایج امور نمی اندیشد در حالیکه فلاسفه به نتایج کارها و مصلحت امور می اندیشند.راسل و اسلامهرکس فکر کند سودش در پایمال کردن حقوق مردم است به علت نزدیک بینی اش می باشد چراکه از پیامد های آن غافل است.راسل اخلاق را تنها در منفعت شخصی می بیند و ارزشها را انکار می کند در حالی که اسلام به منفعت همه انسان ها تا شعاع بی نهایت می اندیشد.
جدول تشابهات و تناقضات آراء اخلاقی
نتیجه گیری:
در پایان بررسی ها می توان این گونه نتیجه گرفت که این مکاتب تا حدودی تحت تاثیر یکدیگر قرار گرفته بودند، مثلا فلاسفه اسلامی در بسیاری جهات پیرو افلاطون و ارسطو بودند. هم چنین با بررسی تناقضات می توان یافت که این تعاریف تک بعدی و یک جانبه هستند و هر کس براساس نظر شخصی اش تعریف متفاوتی کرده است.
اما نکته ی جالب توجه این است که هر فیلسوفی چه با ایمان باشد چه بی ایمان اخلاق را عنصری مهم و انکار ناپذیر برای بقای جامعه می داند، حال چه منطق و اعتبار ایمانی داشته باشد و یا هیچ پایه و اعتباری نداشته باشد.
در این بین دیدگاه اسلام جامع ترین و کامل ترین این دیدگاه هاست؛ چراکه هم به محبت رساندن به غیر، خود و حیوانات اهمیت می دهد، هم به ندای وجدان گوش فرا می دهد هم عقل و آزادی عقلی را تایید می کند هم به عدالت و شکوفایی استعدادها توجه دارد هم به نتایج کارها و مصلحت امور می اندیشد و هم به خودشناسی تاکید می کند ، و بنا به فرمایش پیامبر ( ص) : «انی بعثت لاتمم المکارم الاخلاق» این دین آسمانی تکمیل کننده ی فضایل اخلاقی است .
منابع
۱-نقیب زاده، میرعبدالحسین. (۱۳۹۱). درآمدی بر فلسفه . تهران: انتشارات طهوری، چاپ دوازدهم
۲-الماسی، علی محمد .(۱۳۹۱) . تاریخ آموزش و پرورش اسلام و ایران. تهران: انتشارات امیرکبیر، چاپ دهم
۳-نقیب زاده، میر عبدالحسین .(۱۳۹۳) . نگاهی به فلسفه آموزش و پرورش . تهران: انتشارات طهوری، چاپ سی ام
۴-مطهری، مرتضی . (۱۳۷۲) . فلسفه اخلاق . تهران: انتشارات صدرا، چاپ یازدهم