نامه دکتر مجید مددی به محمد قوچانی

Picture 012 Picture 013 Picture 014 Picture 015

جناب آقای محمد قوچانی

با درود، این یادداشت را توسط دوست قدیم و همدوره ی دانشگاهی تان استاد ایوب حیدری که گفتند به دیدارتان می آیند، می فرستم. فرصت مناسبی بود، آن را مغتنم شمردم که با شما دوستانه گفت و گویی کتبی! داشته باشم البته احتمالاً یک سویه! من نشریه شما مهرنامه را که گه گاه از طریق دوستان به دستم می رسد و یا در کتابخانه در فرصت های کوتاهی نگاهی به آن می افکنم، نشریه ای یافته ام خواندنی و ابتکاری که اشخاص با صلاحیت و خبره ای آن را اداره می کنند ولی به لحاظ محتوایی که در «خط راست» با چاشنی «اسلام فقاهتی!» است، خیلی تمایل به همکاری با آن نداشته و ندارم؛ در حالی که، اگرچه نه ژورنالیست، که از اهالی! قلمم و در بسیاری از نشریات قابل اعتنا در این خراب آباد! نوشته هایی از من منتشر شده است.

روزی در یک تماس تلفنی جوانی گفت که از سوی نشریه شما مأموریت دارد برای پرونده ای درباره ی «روشنگری در اندیشه کانت» از من مطلبی بگیرد؛ وقت گرفت و نزدم آمد. حال ایشان را شما فرستاده بودید یا به ابتکار شخصی به دیدار من آمد، زیاد مهم نیست. در نشست مان به طنز گفتم: «مهرنامه ارگان لیبرالی حوزه!» است و اضافه کردم: «گمان نمی کنم آنها تمایلی به همکاری با من داشته باشند» ولی ایشان اصرار کرد و من هم مقاله مفصلی نوشتم و به او دادم، مقاله تایپ شد، برایم آورد، غلط گیری کردم ولی همان طور که حدس می زدم، در شماره ای که قرار بود مطلب چاپ شود، نمی دانم، البته می دانم چرا چاپ نشد و به جای آن مطالب مفتضحی از جمله مهملات آن «فسیل دانشگاهی نامور!» که کار اصلی اش «کتاب سازی» است و معتقد است که «روشنگری شعار» است، زینت بخش صفحات نشریه تان شد.

به طوری که اشاره کردم من مهرنامه را نمی خرم، زیرا برای من که در فقر سیاه زندگی می کنم، شش هزار تومان مبلغ هنگفتی است! و دوستان از جمله مدیر بخارا نشریه اش را برایم می فرستند و شما هم می توانید همین کار فلان چیز پسندانه را! انجام دهید! اما، اغلب آن را می خوانم و اگر مطلب قابل تأملی در آن یافتم که در این نشریه وزین! این قبیل مطالب اندک ولی مطالب عصبانی کننده فراوان است! که شاید هم موجب شود من پیرمرد فزرتی! به ایست قلبی! دچار شوم، اعلام می کنم که مسئولیت بعدی اش با شماست! مانند نوشته سراسر مهمل و کم مایه ای درباره ی «چپ» با عنوان «ناخودآگاه توده ای تاریخ ما» به خامه ی حضرتعالی! خیلی پیش نرویم؛ شعار محافظه کارانه و راست]گو[یانه! شما در سرآغاز نشریه «تفسیر جهان به جای تغییر جهان» خود گویای شیوه ی اندیشگی شما و یاران شماست و خیل عظیم روشنفکران «سنگرآزادی»مان! که به دید من، نشریه را، به طوری که گفتم، «ارگان لیبرالی حوزه» کرده است. شما در آخرین شماره ی نشریه، شماره ۱۸ در یادداشت کوتاهی تحت عنوان «ما و بعضی از چپ ها» مهرنامه را «صدای آزادی خواهانه ی» روشنفکران نامیده اید. من، با توجه به تعبیر شما از آزادی خواهی نوع «هایکی»! تردید ندارم که راست می گویید و صدا های مختلفی را در نشریه تان منعکس می کنید! ولی هرگز از خود، دوستان و همکاران محترم تان پرسیده اید و یا به آنها تذکر داده اید که اگر دانش کافی در زمینه ای ندارند لب از درازگویی فروبندند، بر توسن نطق و خطابه چون علما ننشینند! و علامه وار دم از علم لدنی نزنند؟ شما می گویید و اصرار دارید نشان دهید همان قدر که به آزادی خواهان! فرصت می دهید و امکان برایشان فراهم می کنید! چپ ها (دگراندیشان) هم همان منزلت نصیب شان می شود. ولی از خود نپرسیده اید کدام «چپ» در برابر راست]گو[ی شما قرار می گیرد؟ برای مثال، گفت و گوی آقایان اقتصاددان که صفحات زیادی از نشریه تان به مناظره میان این دو اختصاص یافته بود؛ آیا به راستی مناظره میان دو طیف، دو طرز تفکر و دیدگاه متفاوت بود که با دانش ژرف و گسترده ای از موضع خود دفاع می کرد و به رد و ابطال دیدگاه دیگری می پرداخت با دلایل شفاف، جهان شمول و علمی (و البته نه آن گونه «شیوه ی علمی» که لقلقه ی زبان این بزرگان است). دفاع از دانش مارکسیسم یا به قول آلتوسر «علم تاریخ» که قاره ی آن توسط مارکس گشوده شد، کار این آقایان نیست. آقای عمویی که «بت اعظم چپ» شناخته می شود- با تمام احترامی که برای ایشان قائلم- و دیگرانی از قماش ایشان، می توانند کمونیست باشند ولی قطعاً مارکسیست نیستند. این جمله آلتوسر را از یاد نبریم که گفت: «می توان کمونیست بود بی آنکه مارکسیست باشیم!»

چپ ایران جریان روشنفکری آرمان خواه رمانتیکی بود که نه هرگز مارکسیسم را فهمید و نه لیبرال دموکراسی را که بعد، پس از شکست، خود را به دامنش افکند. نویسنده «کژراهه» اگر مارکسیسم را فهمیده بود آخر کار علما را در فهم مسائل اجتماعی-سیاسی برتر از مارکسیست ها نمی دانست و بر «عمر تباه شده اش» اشک نمی ریخت. و رهبران چپ ترین بخش چپ (چریک های فدایی) در بی بی سی به دفاع از لیبرال دموکراسی لب به سخن نمی گشودند.

اینها فردند و فرد ممکن است بلغزد، اشتباه کند و یا زیرفشار به چیزی اعتراف کند که باور ندارد. ولی آیا می توان این را به حزب پیشرو و انقلابی که رسالت تغییر بنیادی جامعه را برای خود قائل است، تعمیم داد؟ اگر حزب توده الفبای مارکسیسم را می دانست و مقوله ی درخشان «تضاد» در نظریه مارکسیستی را هضم و جذب کرده بود، هرگز از پدیده ای «آناکرونیستیک» و به قول خودم! «پشت تاریخ»! دفاع نمی کرد و جنایتکارانه مخالفان نظام را لو نمی داد و به مسلخ شان نمی فرستاد و موجب استحکام پایه های حاکمیتی خودکامه، خردستیز و ضد فرهنگ و اندیشه نمی شد، حاکمیتی از گونه ی فرومایه سالاری های قرون وسطایی. پس به درستی می توان دریافت که عدم درک مبانی علمی مارکسیسم که چپ در این دیار آن را یدک می کشد علت همه ی این کژ رفتاری ها بوده است و هنوز هم هیچ کس در نیافته که اگر برای اصلاح باید انتقاد کرد، ضروری است که خود را با سلاح علمی مجهز کنیم.

روشنفکران ما از طیف های مختلف در داخل و خارج و همه ی مداحان لیبرال دموکراسی و «بیماران چپ ستیزی» که کارشان تنها و تنها دشمنی با «علم تغییر بنیادی جامعه بشری، مارکسیسم» است، در جامعه ی طاعون زده ی ما، جملگی دارای «پیشینه توده ای»! بوده اند و همین دلیل جهالت آنها نسبت به شالوده ی علمی تفکر چپ است. اقتصاددان آمریکانشین شما که به «چپ های هرزه درا» توپ و تشر می زند که «برادرجان جنگ طبقاتی تمام شده!» اگر پای خود را در همان «آمریکای مامانی!» مهد آزادی و برابری! به خیابان می گذاشت، می فهمید که «جنگ طبقاتی» نه تنها تمام نشده بلکه تازه آغاز شده است. و در دانش اقتصادی خود شک می کرد که آن چیزی را که «علم» می داند، به گفته خانم سارا کوفمان در تاریک خانه ایدئولوژی، مهملات و «موهوماتی است که ذاتی جهان بازرگانی است» و این کسان -اقتصاددانان- به گفته ی ایشان، «با چگونگی کارها به طور سطحی و ظاهری برخورد می کنند» و این تنها اقتصاد بورژوایی که مارکس آن را به نقد کشید، نیست بلکه در مورد همه ی علوم اجتماعی و انسانی، به قول بلک برن در اثری به نام «ایدئولوژی در علوم اجتماعی» مصداق دارد.

آقای قوچانی، نمونه ی این برخورد سطحی و ظاهری نوشته ی مداهنه آمیز خود شما درباره ی یکی از همان راست]گو[های تان! به نام استاد فولادوند است! که در آن هیچ اشاره ای به نکات ضعف ایشان نشده در حالی که به دید من همین چسبندگی! ایشان به چیزی که شما، یا خود ایشان، «سنگر آزادی» نامیده اید، یعنی لیبرال دموکراسی نظام میرای سرمایه داری، چشمگیرترین نقطه ی ضعف ایشان است. برای روشن شدن ذهن شما بد نیست به این نکته اشاره کنم که روزی در گفت و گوی دوستانه و گپ زدن های معمول در منزلم بحث پیرامون اندیشه چپ و اندیشه وران نام آور این عرصه در دنیای امروز بود و من مثال هایی درباره ی کسانی چون آلتوسر، لوفور، پری اندرسون، پولانزاس ، مک فرسون و حتی کلاسیک هایی چون گرامشی و لوکاچ زدم و پرسیدم چرا چیزی از اینها ترجمه نمی کنید. اینها که استالینیست! نیستند؟ پاسخ ایشان چه بود، فعلاً از آن می گذرم. پس این دیدگاه شماست که این اشخاص را «مغول اندیشه و خرد و خدمتگزار فرهنگ و راهگشای مسیری به سوی نور!» می بینید؛  در حالی که روشنفکر آزادی خواه باید پرسشگر، منتقد و شکاک باشد و از پرداخت هزینه نهراسد. قطعاً به یاد دارید نوشته ی کوتاه ایشان را در جریان مجادله بر سر چاپ و انتشار کتاب کولاکوفسکی که مترجم آمریکانشین ناشر را متهم به اتخاذ شیوه «استالینیستی» در کار نشر کرده بود و جناب ایشان بی هیچ بررسی و تحقیقی جانب مترجم را گرفت!  در حالی که جلد سوم این اثر به دلیل «فرمایشی بودن» آن، در فرانسه نیز انتشار نیافته است ولی از آنجا که جناب ایشان لبه ی تیز مجادله را متوجه «چپ» دیده بود، احساس کرد که باید اظهار لحیه کنند!

جناب قوچانی، من از صراحت لهجه ام که بخشی از کاراکتر من است، پوزش نمی خواهم ولی بدانید قصد توهین به هیچ کس، نه شما و نه دیگران نداشته و ندارم. من معتقدم که باید حرف ها گفته شود و انتقادهای ریشه ای صورت گیرد؛ همان کاری که آقای مهندس بازرگان کرد و در رساله ی «سازگاری ایرانی» به صراحت ایرانی را «پفیوز» خواند! من هم خیلی پیشتر از آنکه رساله ایشان به دستم رسد و از متن آن آگاهی داشته باشم، در زندگی دراز خودم به نتیجه یکسانی رسیده بودم و در شرح منظومی درباره ی هم وطنان گفته بودم: مردم خام طبع پفیوزی/خودفریبی و عافیت سوزی/مردمی خام و بی تحرک لخت/ ملتی بی هویت ابن الوقت/ هرکسی در شود، شود دالان/ هرکسی خر شود، شود پالان/ ملتی آن چنان تهی از خویش/که شده عامل بقایش ریش!

اینک با توجه به این درد و دل دوستانه از شما می خواهم اگر به نکاتی در این نامه برخورده اید که آن را قابل انتشار می دانید، با اعمال سانسور که در آن تخصص دارید! آن نکته ها را به زیور طبع بیارایید و بدانید که از متن این نامه فقط من آگاهم و شما و نه حتی خدای شما! در ضمن مقاله ی من درباره ی روشنگری که شما خیره سرانه! آن را چاپ نکردید، در دو شماره ی شرق به چاپ رسید. مطالب مرا در نشریه فلسفه نو برای آشنایی با دیدگاه های من بخوانید و مقاله با عنوان «کاشف قاره ی تاریخ» را اگر خواستید در نشریه تان چاپ کنید، بی ضرر نیست!!

بدرود

مجید مددی