به بهانهِي سالروز مرگ صادق هدايت
فرهاد سلیمان نژاد
هدايت براي جامعهي واپس مانده و نابالغ ايران وجداني بيدار بود: لكن وجداني معذب و رنجور! او روشنفكري تيزبين بود و به زبان نيچه حقا كه انديشمندي «نابهنگام»: آن هم نهتنها براي زمانهي خود، بلكه بدبختانه براي زمانهي ما نيز! و همين رنجي جانكاه بر جانش انداخت و در نهايت نيز ستاندش. فيالواقع مايهي آلام هدايت، بلوغ اخلاقياش بود كه با پلشتي و عقبماندگي جامعهي دورانش نميخواند. اگر چيزي به نام «روح دوران» وجود داشته باشد، ميتوان حداقل بخشی از آن را به سهولت از لابهلاي نامهها و آثار هدايت باز جست. اصلاً هدايت خود يكتنه روح دورانش را بر دوش كشيد و در نهايت نيز كمرش زير سنگينيِ بار آن تا شد و شكست! و البته من يقين دارم كه هدايت هنوز هم وجدان بيدار (لكن همچنان معذب و رنجور!) زمانهي ماست و دغدغههايش نيز معاصرمان. براي اثبات اين نظر نيازي به كند و كاو مفسرانه در آثارش نيست كه ممنوعيت چاپ برخي از آنها براي اثبات اين نظر بسنده میکند! هدايت قطعاً بزرگترين نويسندهي ايراني است. امر پسندیدهای نیست که این اوصاف تفصیلی را چنين گشادهدستانه به كار بریم؛ لکن هدايت از چنان نبوغي برخوردار بود كه در تأييد ارزش ادبي آثارش بدون اكراه گشادهدستی و حتی اسراف کنیم. در ادبيات داستاني ايران تصور نميكنم اثري به گرد پاي «بوف كور» هدايت برسد. البته هستند منتقداني كه اين اثر را چونان كولاژي از برخي شاهكارهاي ادبيات داستاني غرب ميدانند. لكن به نظر من اين تقلا كردنهاي تطبيقي ميان بوف كور و چند داستان غربي، براي كاهش سطح اعتبار ادبي بوف كور بسنده نميكند. بوف كور اگر كولاژي از ادبيات تماميِ اعصار نيز باشد، از چنان صلابت و استقلالي برخوردار هست كه بتواند تمامي دعاوي اين طيف از منتقدان را ابطال كند. در ضمن، کولاژ کردن شاهکارهای ادبیات داستانی جهان، به خودی خود رخداد نادری است؛ باور نمیکنید! خب امتحان کنید. واقعيت اين است كه سايهي اين اثر تا به امروز بر سر نويسندگان ايراني سنگيني كرده و تصور هم نميكنم كه گريزي از آن باشد. به احتمال قريب به يقين عصر ظهور چهرههاي فرهمند نيز به سر آمده و هدايت همچنان فرهمندترين چهرهي داستاننويسيِ ما باقي خواهد ماند. شاید هم چرت میگویم و صدور این احکام پایان تاریخی به سیاق هایدگر ترهاتی بیش نیست! چه عرض کنم! این تنها یک حکم ذوقی است و نه بیش. منتهی حکمی ذوقی که تلاش میکند از طریق «ترغیب» و بهره جستن از اوصاف تفصیلی، همسوییِ ذوقی بیشتر را برانگیزد. همین.
لكن سوي اصلي سخن من با وجه ادبي هدايت نيست كه در اين مورد اساتيد سخن رسالهها نوشتهاند. بلكه مراد من وجه ديگري از ماجراي صادق هدايت است كه كمتر بدان پرداختهاند. با مرجعیت منطق سياست، هدايت براي درمان بيماريهاي جامعهي ايراني كه در بيشينهي موارد در ذهن همچون اويي لاعلاج مينمود، درماني نداشت. شايد اين خرده بر من گرفته شود كه كار و رسالت روشنفكري را با پزشكيِ اجتماعي خلط كردهام. خلطي در كار نيست! روشنفكري در واكنش به مسائل جامعهاي كه در بطن آن زيست ميكند، معنا مييابد. البته قطعاً هدايت امراض جامعهي خود- و چهبسا جامعهي امروز ما را هم!- به درستي تشخيص داده بود. اما وي در تشخيص علل اين امراض-كه همان تجويز درمان نيز هست- ناكامي تراژيك بود. ميگويم تراژيك نهتنها به خاطر سرنوشت حزنآورش، بل از آن رو كه علتيابيِ امراض جامعهي ايراني، هدايت را در چالهي هرز ايدههايی فرو غلتاند كه خود مرضي جدید به انبوه امراض جامعهی ما افزود و آن مرض نژادپرستي و یا اگر خوشتر دارید مرض نفرت فرهنگی و نژادی بود. هدايت چونان طيف تأثيرگذاري از همنسلان خود تقريباً مسئوليت واماندگي و انقياد جامعهي ايراني را به گردهي اَعراب هزار و چهارصد سال پيش انداخت و به روي مبارک خود نيز نياورد كه خب! پس خود ملت گل و بلبل طي اين مدت چكاره بودهاند! فيالواقع هدايت بدون اينكه خود بخواهد به بسط و سيطرهي مليگراييِ سترون زمانهی خود مدد رساند و اين از طنزها و طنازيهاي تاريخ بود كه او ناخواسته با حكومت مستبدي كه از بيخ و بن از آن نفرت داشت همداستان شود! مگر حکومت رضاشاهی شووینیست هم بود؟! نمیدانم، لکن میتوان با یقین بیشتری گفت که اگر نه شووینیست، لکن ناسیونالیست بود و حد فارغ میان شووینیسم و ناسیونالیسم نیز بسیار باریک و ظریف است: باور ندارید؟! هدايت شوربختانه تصور ميكرد كه اگر زنجيرهي تاريخ باستاني ايران با شمشير اعراب «موش صحراييخور» گسيخته نميشد، احتمالاً جامعهي ايراني در ورطهي انحطاط سقوط نميكرد. آري! هدايت به چنين ترهاتي باور داشت. لكن نه او و نه هيچيك از عربستيزان همنسلاش هرگز به تفاوت بنيادين اسلام شيعي و اسلام سني انديشه نكردند! فيالواقع همنسلان هدايت قاصر بودند از فهم اين واقعيت كه شيعيگري تحفهي خود فرهنگ ايراني بود و يا آنچنان كه گفتهاند مولود ايرانيزه كردن اسلام جزيرهالعرب. در اين باب سخنها رانده و رسالهها نوشتهاند. حتی گفتهاند که فيالمثل حسينبنعلي – یعنی نماد بارز آیین تشیع- بديل چهرهاي همچون سياوش شاهنامه است. در اين مورد بسنده است به شرح ارزشمند استاد مرحوم شاهرخ مسكوب در كتاب «سوگ سياوش» مراجعه شود. فيالواقع تخم شيعيگري در خاكي جز خاك عقيم ايرانيگري نميتوانست ريشه دواند، شاخ و برگ گيرد و به درختي ستبر و تنومند مبدل شود. درختي كه امروزه حتي قطع كردن شاخهاي از آن نيز كار سترگي است تا چه رسد كه از ريشه بركندنش! هدايت قطعاً شاهنامه را خوانده و بيترديد با غمنامهي رستم فرخزاد سپهسالار ساساني محشور بوده است؛ و نيز بعيد ميدانم كه با نگاهي خصمانهي فردوسي طوسي به خاندان ساساني و آيين زردشتي نيز ناآشنا بوده باشد. اما او وقع چنداني به نكبت و پلشتيِ جامعهي ايرانيِ پيش از اسلام نگذاشت و در حقيقت خود را در برابر ريشههاي اصلي بسط و سيطرهي شيعيگري به تجاهل زد. به راستي آيا هدايت نسبت به غاصب بودن و انحطاط حكومت ديني ساسانيان كمينه در صد سالهي آخر زمامداريشان ناآگاه بود؟! شايد هم اينگونه بود است و اتهامات من ناصواب! با اينهمه شوق باستانگرايي در وجود هدايت چنان شعلهور بود كه او را به منظور يادگيريِ زبان پهلوي نيز به تكاپو انداخت و به سرزمين جوكيان و مرتاضان و البته شكرسخنان پارسيگويي هند رهسپار کرد كه هم فالي باشد و هم تماشايي، و البته مفري از شر جامعهي پلشتي كه از آن بيزار بود! نتيجهي مبارك اين مجاهدت علمي البته پربار بود و ترجمهي چند متن كهن پهلوي ماحصل آن. لكن نميتوان پوستهي ظاهري ماجرا را ديد و ستود و در برابر هستهي ايدئولوژيك آن خود را به كوري زد! اينهمه اما موكول است به اينكه پيشتر در باب مذموم بودن مفسدهاي به نام مليگرايي توافق حاصل كنيم كه تخم نفرت و كينه را در جامعهي ايراني پراكند و به رويِش خس و خاشاك نژادپرستي در گوشه و كنار خرابههاي آن دامن زد كه بدبختانه نتیجهی معکوس آن، دامن زدن به شیعیگرایی افراطی بود. تخم نفرت از هویت ایرانی را همان کسانی در خاک سترون فرهنگ جامعه کاشتند که خود باغبان نهال بیرمق باستانگرایی بودند. قطعاً هدايت در این مهلکه به عنوان يك روشنفكر مسئول بود. هدايت از فرهنگ و جامعهي ايران متنفر بود و براي يك درسخواندهي با ذكاوت در قلب روشنفكريِ اروپا، زيستن در امالقراء اسلام غيرقابل تحمل مينمود. اما هدايت نميدانست كه قلب اروپا از زهدان تاريخ چونان مهد روشنفكري متولد نشده است! هدايت نميدانست كه پاريس محبوب او براي رشد و تعالي خود مسيری سنگلاخي و پر خطر را پيموده است. هدايت حتي نديد كه چگونه اروپاي متمدن به ناگاه در قهقراي كثافت فاشيسم فرو غلتيد و ظلمانيترين اعصار تاريخ را آن هم در طلیعه زمانهی مدرن سببساز شد. تصور ميكنم كه براي امثال هدايت و همنسلانش مطالعهي سير تكوين و تكامل تاريخ اروپا تكليفي واجب بود. هدايت بايد ميخواند و ميديد كه چگونه جامعهي فرانسه سلانه سلانه و با جهدي جانكاه خود را از بطن نابخردي و توحش به در آورد. هدايت بايد ميدانست كه اروپاي متمدن يكشبه مسير تعالي را نپيموده است. هدايت بايد ميدانست كه با وجود تلی از پيشرفت و بلوغ، همچنان بودند متفكران بدبيني چون اشپينگلر و هايدگر كه مسیر حرکت جامعهي غرب را رو به زوال ميدانستند. هدايت بايد ميدانست كه مسير توسعه فرهنگي، اجتماعي و سياسي را يكشبه نميتوان پيمود. اما افسوس و صد افسوس كه هدايت و طيف تأثيرگذاري از همنسلانش به هيچيك از اين واقعيات نيانديشيدند و در چالهي هرز ايدههاي باطل مليگرايانه فرو غلتيدند و ميراث نامبارک آن را براي نسل امروز برجاي گذاشتند. مگر نه اينكه همچنان طيف وسيعي از جامعه همان ترهات و اباطيل را غرغره ميكنند. با بينش و طرز تلقي هدايت، جامعهي ايراني نهتنها از شر شيعيگري و ارتجاع ديني خلاصي نيافت، بلكه شوربختانه در دام نابخردي و جهالت ديگري به نام مليگرايي و شووینیسم گرفتار شد و به راستي كه اين زخم دلمهبسته براي جامعهي ناهمگون و چندگانهي ايراني جراحتي است دردناك كه براي درمان آن بايد مجاهدت بسيار كرد كه بيشك مسئوليت آن بر گردهي ماست.
