کاشف قاره تاریخ

دکتر مجید مددی

به جرات می توان گفت که هیچ اندیشه وری در جامعه فرهنگی ما، چون مارکس، این چنین بد، ناقص و مسخ شده، معرفی نشده است. ((نابغه ای بی بدیل)) و پیامبری غیر مرسل! از سوی دل خستگان و پیروان سینه چاک نادانش- انقلابی های سابق و مرتجع های لاحق!- و دشمن آزادی و دموکراسی! و پیغمبر خشم و خشونت و ستیز طبقاتی، از سوی ((بیماران چپ ستیزی!)) که حتی بردن نام او را کفر آمیز می دانند و نظریه پردازی متعلق به گذشته، که دیدگاه های فلسفی، اقتصادی، جامعه شناختی و سیاسی اش، امروزه محلی از اعراب ندارد و در خور تامل نیست! و باید در گنجینه آثار عتیقه! چون اشیایی گرانبها! جای گیرد و حفظ و حراست شود! و این دیدگاه به اصطلاح ((مارکس و لوژیست های)) وطنی است که انکار کامل او را دور از شان علمی شان! می دانند.

اینک ببینیم براستی مارکس که در کشور ما با عناوینی چون ((فرزانه قرن۱۹))، ((بنیان گذار فلسفه علمی!)) فیلسوف، جامعه شناس، اقتصاددان شناسانده شده است؛ کیست و مارکسیسم که با نام او رقم خورده، چیست؟

مارکس، در دوره تحصیل در دانشگاه برلین، با فلسفه هگل که در آن زمان در دانشگاه مزبور مبحث فلسفی مسلط و شایع بود، آشنا شد و به جرگه نو هگلی های جوان پیوست. طبع نوجو، نوخواه و جست و جوگر مارکس جوان به زودی او را نسبت به آیین هگل بدبین کرد و با پیوستن به کلوب موسوم به دکتر عملا وارد فعالیت های رادیکال جناح چپ شد.

مارکس و دیگر هگلی های چپ در آن وقت به شدت تحت تاثیر ماتریالیسم فویرباخ بودند که به نقد فلسفه هگل پرداخته بود. مارکس در ۱۸۴۱ درباره نویسنده گوهر مسیحیت می نویسد که به نظر او فویرباخ به طرز بسیار موفقیت آمیزی هگل را از دیدگاه ماتریالیستی نقد می کند و در انتقاد از دستگاه فلسفی هگل نشان می دهد که ((روح مطلق)) هگل در واقع ((تجسم انسان حقیقی است که بر شالوده طبیعت مقام گرفته است.)) از آن زمان به بعد، همه تلاش فلسفی مارکس در جهت ترکیب و ادغام دیالکتیک هگل با ماتریالیسم فویرباخ به کار رفت.

 اگرچه خاستگاه نظری مارکسیسم: فلسفه کلاسیک آلمان، اقتصاد سیاسی انگلیس و سوسیالیسم تخیلی فرانسه بود، ولی مارکس نگرش کاملا نو و بی مانندی برای گشودن مسایل و معضلات نظری و علمی به کار گرفت. او در پی آن بود تا پاسخی برای پرسش هایی اساسی که تحولات اجتماعی مطرح کرده بود، فراهم آورد. بنابراین، مهم ترین و برجسته ترین ویژگی مارکسیسم توصیف و تشریح وضعیت و شرایطی است برای تغییر جهان و نشان دادن وسیله ها و عوامل این دگرگونی و نه صرف تعبیر و تفسیر جهانی. چرا که مارکس اعتقاد داشت فلاسفه پیشین: ((… تا کنون جهان را به طرق گوناگون تفسیر کرده اند، اما غرض تغییر آن است.))

در تصریح این مفهوم باید بگوییم که به گفته آلتوسر، در جهان اندیشه تاکنون سه انقلاب به وقوع پیوسته است:

انقلاب نخست در ریاضیات توسط تالس بود که ((قاره ریاضی)) گشوده شد و موجب پیدایش فلسفه افلاطون گردید. انقلاب دوم در فیزیک توسط گالیله بود که ((قاره فیزیک)) را گشود و سبب بر زدن فلسفه دکارت شد- فلسفه دنیای نو- که فلسفه پویایی، حرکت بی وقفه و صیرورت در جهان است، برخلاف فلسفه ایستای افلاطون؛ و انقلاب سوم در عرصه تاریخ بود که مارکس کاشف و گشاینده قاره آن است.

قاره ای که به دید آلتوسر، با مفاهیمی از حوزه های ((قانونی-سیاسی))، یعنی با (( فلسفه های تاریخ)) اشغال شده بود که مدعی بودند گزارش دقیق و واقعی از آنچه در تاریخ وجامعه های بشری روی داده، عرضه می دارند.

آلتوسر این کشف علمی مارکس-گشایش قاره تاریخ- را ((دیرک مرگ مبارزه خشن و سازش ناپذیر طبقاتی)) می نامد و می افزاید: با این کشف و پیدایی ((علم تاریخ))، یعنی ((ماتریالیسم تاریخی))، مارکس مستقیم با منافع طبقات حاکمه درگیر شد و آنها که پایان حاکمیت بلامنازع خود را نزدیک می دیدند و زندگی تنعم زایشان که در آرامش رخوتناک نازپروردگی مستور و اینک با فریادهای خشماگین پابرهنگان استثمار شده به پا خاسته به خطر افتاده بود، ایدئولوژیست های خود را بر ضد او به پرواز درآورند.

با پیدایش ((علم تاریخ)) یعنی ((ماتریالیسم تاریخی))، اکنون نوبت فلسفه مارکسیستی، یعنی ماتریالیسم دیالکتیک بود که برای حفظ و تبیین و توضیح آن (که کار و وظیفه فلسفه است)، پدید آید که به گفته آلتوسر مارکس زایش آن را در تز(برنهاد) یازدهم فویرباخ اعلام می کند و می ماند تا لنین در اثر سترگ و دوران ساز خود ماتریالیسم و امریوکریتیسم تدوین و به ضابطه درآوردن فلسفه مارکسیستی را بر عهده گیرد و به پایان برد.

برای پیمودن این راه دراز پرپیچ و خم و درک فرآیند دشوار و پیچیده تحولات تاریخی تا رسیدن به جامعه بی طبقه کمونیستی، هر دو بنیان گذار سوسیالیسم علمی، نقطه نقطه مسیر ناهموار را در نوردیدند و به پیش رفتند. به قول ارنست مندل در اثرش به نام شکل گیری اندیشه اقتصادی مارکس، آنها از نقد مذهب آغاز کردند و به نقد فلسفه رسیدند، از نقد فلسفه تا نقد دولت، از نقد دولت به نقد جامعه-یعنی از نقد سیاست به نقد اقتصاد سیاسی، که این نقد فرجامین به نقد مالکیت خصوصی انجامید.

 بنابراین، مطالعات مارکس و انگلس برای شناخت و دریافت واقعیت نظام بهره کش سرمایه داری و ایجاد جامعه ای نو و خالی از تضادهای دشمنانه که نا انسانی شدن انسان را موجب می شود؛ منحصر به جنبه یا وجهی از کل ((واقعیت اجتماعی)) نبود، بلکه کلیت ساختار نظام را در نظر داشتند، به طوری که کلیف اسلوتر در اثرش به نام مارکسیسم و مبارزه طبقاتی به روشنی بر این نکته تاکید می کند که :

مارکسیسم جامعه شناسی دیگری نیست، بلکه درست نقطه مقابل آن است. مارکس دانش عمومی واقعیت های اجتماعی را با حوزه ای ویژه خودش، جدا از نظریه شناخت و دانش های طبیعی و تاریخ نمی پذیرد… از این رو به دید من، مارکس را باید دوباره شناخت و به عربده های تهوع آور مشاطه گران نظام سرمایه و به ((مارکسیسم مرده))! توجهی نکرد و این علم زنده و پویا را به درستی هضم و جذب کرد چرا که ضرورت تغییر جهان برای رهایی بشریت در دستور روز قرار دارد و این علم دگرگونی جهان است. ژاک دریدا ستیزنده کمونیسم با شجاعت و اطمینان می گوید: آینده بدون مارکس قابل تصور نیست.

 منبع: مجله فلسفه نو – شماره ۱

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *