گاستون باشلار

                   

  مترجم: رضا کاظمی فر

گاستون باشلار – معرفت شناس (epistemologist)، فیلسوف علم و نظریه پرداز تخیل – شخصیتهای کلیدی ساختارگرا و پساساختارگرای دوران بعد از جنگ جهانی را تحت تاثیر قرار داد. به واسطه ی ژان کاویه (Jean Cavailles) و مخصوصا تحت تاثیر آثار و راهنمایی های ژرژ کانگییم (Georges Canguilhem)، میشل فوکو (Michel Foucault) گرایش خاص خود را در پژوهشهای تاریخ علم پیدا کرد. از طرف دیگر همراه با علاقمند شدن لویی آلتوسر (Louis Althusser) به مفهوم “ناپیوستگی” باشلار – که آن را به “شکست معرفت شناسی” ترجمه کرده بود – نسلی از فیلسوف های مارکسیست جهت تجدید نظر درباره ی نظریات زمان، ذهنیت (subjectivity) و علم برانگیخته شدند.

گاستون باشلار در سال ۱۸۸۴ در یکی از بخشهای روستایی فرانسه به نام Bar-sur-Aube به دنیا آمد و در سال ۱۹۶۲ در پاریس درگذشت. بعد از استخدام شدن در شرکت پست (۱۹۰۳ تا ۱۳)، به عنوان استاد فیزیک در سالهای ۱۹۱۹ تا ۱۹۳۰ در کالج de Bar-sur-Aube به تدریس پرداخت. باشلار در سن ۳۵ سالگی دایره ی مطالعات خود را وسعت داد و این بار به فلسفه روی آورد. بعدها در سال ۱۹۲۷ از تز دکترای خود دفاع و در سال ۱۹۲۸ آنرا با عنوان “مقاله ای بر علم تقریبی” منتشر کرد. او همچنین یک تز متمم دیگر را با عنوان “مطالعه ای بر تکامل مسئله ای در فیزیک: انتشار دمایی در جامدات” چاپ کرد. این گونه بود که در سال ۱۹۴۰ باشلار برای تصدی مدیرگروهی دپارتمانهای تاریخ و فلسفه ی علم در دانشگاه سوربون فراخوانده شد؛ سمتی که تا سال ۱۹۵۴ آن را حفظ کرد.

سه عامل در تفکر باشلار او را به یک فیلسوف و متفکر منحصر به فرد تبدیل کردند و نیز باعث حیاتی شدن آثار او برای نسل ساختارگراهای پس از جنگ شدند. اولین عامل اهمیتی است که برای شناخت شناسی در علم قائل شد. در این خصوص اگر دانشمندان از تحقیقات خود درک نادرستی داشتند، کاربرد و استفاده از دستیافته های آنها از اساس متوقف میشد. شناخت شناسی حوزه ای است که در آن اهمیت تلاشهای علمی درک می شود. همانطور که باشلار در “فلسفه ی نه” نوشت: “فضایی که کسی در آن نگاه میکند، فضایی که کسی در آن آزمایش می کند، از لحاظ فلسفی بسیار متفاوت است با فضایی که کسی در آن میبیند. ” این به آن خاطر است که فضایی که یک نفر در آن میبیند همیشه یک فضای ارائه شده، بازنمایی شده و نمایش داده شده است و یک فضای واقعی نیست. فقط با متوسل شدن به فلسفه می توان این مطلب را بخوبی درک کرد. در واقع باشلار سعی میکند که از مطالعه ی اصولی بازنمایش، که طبیعی ترین واسطه برای تعیین روابط نومنها و فنومنها است، دفاع کند. طرفداری قاطع باشلار از رابطه ی مناظره ای (دیالکتیکی) بین عقل گرایی و واقع گرایی – یا تجربه گرایی – به صورت تنگاتنگی همتراز با تعامل بین واقعیت و بازنمایی قرار گرفته است. بنابرین، احتمالا کتابی که برای عموم افراد بسیار پر اهمیت می نماید، کتاب “روح تازه ی علمی” اوست. این شاعر واقعی معرفت شناسی معتقد است که اساسا دو پایه ی متافیزیکی رایج وجود دارند: عقل گرایی و واقع گرایی. عقل گرایی  که مشتمل بر فلسفه و نظریه می باشد- میدان تفسیر و خرد است؛ واقع گرایی، در سوی دیگر، مصالح (ماتریال) جهت تفاسیر عقل گرایی را فراهم می آورد. برای باقی ماندن در یک سطح خام و شهودی – سطح تجربی – در درک واقعیات جدید، باید درک علمی را محکوم به توقف کرد؛ زیرا درک علمی قادر به هشیاری به کاری که انجام میدهد نیست. اگر کسی در اهمیت جنبه ی عقل گرا اغراق کند – شاید حتی ادعا کند که، در پایان، علم چیزی نیست جز بازتاب یک سیستم فلسفی زیربنایی – نتیجه می تواند یک آرمان گرایی بی حاصل باشد. بنابرین، برای باشلار، علمی بودن نه به معنای رجحان تفکر است و نه واقعیت، بلکه تشخیص دادن پیوند ناگشودنی بین آنهاست. باشلار موضوع بحث را خاطر نشان می شود: “تجربه و آزمایش باید جایش را به بحث بدهد و بحث باید به تجربه متوسل شود. ” تمام نوشته های باشلار درباره ی ذات (طبیعت) علم به وسیله ی این اصل برانگیخته شده اند. باشلار که به عنوان یک دانشمند و فیلسوف تعلیم دیده بود، خود نمونه ای از نظریه ای بود که سعی داشت در نوشته هایش آن را ارائه دهد. همانطور که انتظار میرود، کتابی مانند “عقل گرایی کاربردی” نوشته شد تا پایه ی نظری گونه های مختلف آزمایش (تجربه) را نشان دهد. بنابرین همیشه یک عقل گرایی ژرف یک عقل گرایی کاربردی است، یک عقل گرایی که از واقعیت آگاهی می یابد. اما این تمام ماجرا نیست. باشلار همچنین می پذیرد که تجربه گرا میتواند چیزهایی را از نظریه پرداز درباره ی واقیعت یاد بگیرد وقتی که یک نظریه قبل از قرین تجربی خود پرورش داده می شود – همانند چیزی که درباره ی اینشتین رخ داد. در اینجا نظریه برای تصدیق شدن به قرین تجربی اش نیاز دارد. با تاکید بر شناخت شناسی، باشلار فلسفه و علم را به گونه ای دور هم گرد آورد که تا آن زمان به ندرت دیده شده بود. انسان و علوم طبیعی در حقیقت واسطه ی خود را در اینجا، در مردی که در پایان یک بوطیقای علم نوشت، پیدا کردند.

دومین بعد عمده در آثار باشلار که مخصوصا در ساختارگرایی دارای اهمیت می باشد، نظریه پردازی او از تاریخ علم است. به طور خلاصه، باشلار یک تفسیر غیر تکاملی از گسترش و نمو علم پیشنهاد میکند، به طوری که پیشرفت های گذشته الزاما وضعیت کنونی علم را تبیین نمیکنند. برای مثال، طبق نظر باشلار، ممکن نیست که نظریه ی نسبیت اینشتین را طوری توضیح داد که گویی از فیزیک نیوتن مشتق شده باشد. باشلار معتقد است که دکترین های جدید از دکترین های قدیمی مشتق و متولد نشده اند، اما آنها را احاطه کرده اند. او ادامه میدهد: “نسل های روشنفکر تو در تو هستند، یکی داخل در دیگری. وقتی که ما از فیزیک غیر نیوتنی به سمت فیزیک نیوتنی حرکت میکنیم، با تناقض روبرو نمی شویم، بلکه تناقض را به راستی تجربه می کنیم. ” بر این پایه، مفهومی که کشفیات بعدی را به مجموعه ای از کشفیات پیشین پیوند می دهد پیوستگی نیست، بلکه ناپیوستگی است. بنابرین یک ناپیوستگی بین هندسه ی اقلیدسی و نااقلیدسی، و یا بین فضای اقلیدسی و نظریات هایزنبرگ و اینشتین درباره ی مکان، فضا و زمان وجود دارد. از طرف دیگر باشلار به این نکته اشاره می کند که در گذشته جرم نسبت به کمیت یک ماده تعریف می شد. هر چقدر که جسم بزرگ تر بود، گمان میرفت که نیروی بیشتری جهت مقابله با آن نیاز است: شتاب تابعی از جرم بود. با رجوع به اینشتین ما میدانیم که جرم تابعی از شتاب است، نه معکوس آن. نکته ی حائز اهمیت در اینجا این نیست که نظریه های پیشین دارای نقصان هستن و باید به مصاف و مخالفت با آنها رفت، بلکه این است که نظریه های جدید به طور کلی به ماورای (مافوق) نظریات پیشین و تفاسیر پدیده ها میل میکنند – یا با آنها ناپیوستگی دارند. همانطور که باشلار توضیح می دهد:

بدون شک گونه هایی از علم (دانش) هستند که تغییر ناپذیر می نمایند. این امر باعث می شود تا عده ای فکر کنند که ثبات محتوا معلول ثبات ظرف آن (container) است، یا، به گفته ای دیگر، شکل های عقل گرایی پایدار و مانا هستند و هیچ اسلوب جدیدی برای تفکر عقلانی ممکن نیست. اما ساختار فقط از تراکم و انباشتگی به تنهایی حاصل نمی شود. انبوه دانش تغییرناپذیر همیشه به همان مقدار که گاها پنداشته می شود اهمیت تابعی (کاربردی) ندارد.

در حقیقت، باشلار معتقد است که این تغییرات – گاها بنیادی – در معنای یک مفهوم، یا در ذات یک حوزه ی تحقیقی هستند که به بهترین وجه ماهیت یک جهد و کوشش علمی را توصیف می کنند. بنابرین چیزی که در علم جدید است، همیشه انقلابی است.

به عنوان ضمیمه ای بر مفهوم باشلاری پیشرفت علمی، توجه به این مطلب حائز اهمیت است که تمام تفکرات علمی اساسا پروسه های اوبژکتیویزه شدن (متجسم سازی)هستند – ایده ای که Pierre Bourdieu (یکی از دانشجویان سابق باشلار) کاملا با آن موافق است. بعلاوه، طی صحبت درباره ی تفکر علمی عصر نوین، باشلار متذکر می شود که این نوع تفکر متمایل به دیدن پدیده ها بصورت عقلانی است، نه به صورت قائم به ذات و متکی بخود، یا بصورتی که هر پدیده کیفیتهای ذاتی خود را دارا می باشد. این نظر به روشنی یک ویژگی موجود در تفکر ساختارگرای معاصر را رهنما می شود. بنابرین، باشلار تصدیق می کند که خواص اشیا در سیستم Hilbert کاملا رابطه ای هستند و به هیچ وجه ذاتی نیستند.

او هنگامی که معتقد است جذب نامعقولات بوسیله ی خرد، هرگز برای حاصل آوردن یک سازماندهی مجدد متقابل  از حوزه ی عقلانیت، ناکام نمی ماند، در حقیقت ماهیت دیالکتیکی رویکرد خود را تصدیق می کند – که بعدها، اگرچه با زمینه و هدف متفاوت، به وسیله ی جولیا کریستوا و مفاهیم او از semiotic و symbolic باز یادآوری شد. تفکر همیشه در پروسه ی اوبژکتیویزه کردن به سر می برد و هرگز معلوم، مفروض و کامل نیست – هرگز، آنگونه که برخی دانشمندان میپنداشتند، معطوف به خود و ایستا نیست.

مرتبط با این دیدگاه درباره ی تفکر، موضعگیری ضد دکارتی باشلار است. در حالی که دکارت معتقد بود برای پیشرفت، تفکر باید از نقطه ی ایده های ساده و روشن شروع شود، باشلار تاکید دارد که هیچ ایده ی ساده ای وجود ندارد، فقط پیچیدگیها وجود دارند، مخصوصا وقتی که ایده ها بکار بسته میشوند. باشلار معتقد است که “بکار بردن پیچیدگی است. ” علاوه براین، اگرچه به نظر میرسد که بهترین نظریه آن است که واقعیت را به ساده ترین شکل ممکن توضیح دهد، اما نویسنده ی ما اذعان دارد که واقعیت هرگز ساده نیست، و اینکه در تاریخ علم، همواره تلاشها برای دستیابی به سادگی (مثلا در ساختار اسپکتروم هیدروژن)، به ساده-انگاری (over-simplification) انجامیده اند و بر پیچیدیگی واقعیت در نهایت اعتراف شده است. به عنوان نظریه ای که از دکارت ناشی شد، سادگی بطور موثر از عهده ی این حقیقت بر نمی آید که هر پدیده محصولی از رابطه هاست، و فقط یک جسم (substance) ساده نیست. بدین ترتیب، پدیده ها فقط از طریق شکلی از تلفیق  قابل درکند که مشابه چیزی است که باشلار در سال ۱۹۳۶ آنرا فراعقلگرایی (surrationalisme) خواند. فراعقلگرایی یک غنی سازی و تجدید حیات عقلگرایی بواسطه ی رجوع به دنیای مادی است، درست مانند فراواقع گرایی (surrealism) که میخواست بواسطه ی رویا، از سوی دیگر، واقگرایی را بواسطه ی رویا تجدید حیات کند.

بعد دیگری از تفکر باشلار که تاثیرگذاری زیادی داشته است، تحلیل او از شکلهای تخیل است، مخصوصا صور خیالی که به موضوعات ماده، جنبش، نیرو و رویا مرتبط هستند، و همچنین صور خیال مرتبط با آتش، آب، هوا و زمین. باشلار در آثاری مانند La Terre et les reveries de la volonte (زمین و خیال های واهی اراده)ارجاعات بیشماری را به شعر و ادبیات وابسته به سنت فرهنگی غرب آورده است، ارجاعاتی که از آنها برای به تصویر کشیدن تخیل استفاده میکند. عملکرد تخیل باید از ادراک و دریافت دنیای خارجی که به صورت صور (یا تصاویری) برگردانده شده است، تمیز داده شود. عملکرد تخیل اساسی تر از ادراک و دریافت صور است؛ و بنابراین مسئله ای بر تایید نهاد اساسا روانی تخیل است. در  اینجا تخیل به معنای یک بازتاب ساده ی صور خارجی نیست، بلکه فعالیتی تحت تسلط اراده ی فرد است. بنابراین باشلار سعی میکند تا محصولات این اراده ی خلاق را مورد بررسی قرار دهد – محصولاتی که بر پایه ی شناختی از واقعیت قابل پیش بینی نیستند. به یک معنی، بنابراین، علم قادر به پیش بینی خط سیر تخیل نیست، زیرا تخیل گونه ای خاص از خودمختاری و استقلال را دارست. تحت اراده ی اختیار بودن به این معنی است که تخیل – مانند برخی فراواقع گراها – با رویای روز (خیال واهی) نیمه-آگاه در ارتباط است، نه با پروسه های ناخودآگاه (ادغام، جابجایی و غیره) عمل رویا. در واقع این عامل، بعلاوه ی علاقمندی او به کهن الگوها (آرکتایپها)، باشلار را بیشتر به یونگ نزدیک میکند تا به فروید. همچنین از دیگر یادبودهای یونگ، تاکیدی است که باشلار در تحلیل تخیلش بر چهار عنصر “اصلی” آتش، آب، هوا و زمین داشت که حضورشان در کیمیای شاعرانه جاودانه مینمود. بنابراین یک عنصر مرموز خاص قریب الوقوع است. (نک به روانشناسی و کیمیای یونگ). بعلاوه، پافشاری باشلار بر تقدم رابطه ی مفروض فاعل-مفعول، که آنرا (نه همیشه از روی میل) از پدیده شناسی وام میگیرد، بدین معنی است که اگرچه تخیل ممکن است تصاویری تولید کند (که معمولا تصعیدهایی از کهن الگوها هستند)، اما عملکرد خلاقیت به صورتی که رابطه ی فاعل-مفعولی تولید کند پنداشته نمی شود. در واقع، اینجا موضوع، همانطور که فروید از آن یاد کرد، اعلیحضرت “من” است؛ زیرا فرضی بر استقلال وجود دارد که مشرف است بر بودن مطلق! عنصری از نتیجه، که بوضوح در نوشته های علمی باشلار غایب است، در نوشته های او درباره ی تخیل وارد می شود.

تخیل، بنابراین، حوزه ی تصویر است و باید آنرا از ترجمه ی دنیای خارجی به مفاهیم تمییز دهیم. تخیل صور را تولید میکند و خودش هم همان صور است، در حالی که تفکر مفاهیم را تولید می کند. بدون یک فراواقعگرایی که جهت احیا کردن تصویر پدیدار میشود، دنیای صور پژمرده و مرده خواهد بود و به همان اندازه معطوف به خود. بطور مشابه، اگر بخاطر یک فراواقعگرایی خاص نبود، تفکر و مفاهیمش نیز پژمرده بودند – بخاطر ناخوشی حاصل از سادگی و تمامیتش. بنابراین، “آزادی/بازی” و “پیچیدگی” موقعیت باشلار را خلاصه می کنند. در دسته ی هفتگانه ی عناصر او – که کمی زیادی ناشی از یونگ است – مفهوم در طرف مذکر کار قرار میگیرد، در حالی که تصویر در طرف مونث واقع میشود. بطور مشابه، مفهوم برابر تصویر روز است (چون برابر است با “دیدن”)، در حالی که تصویر برابر است با تصویر شب. کتاب کوچک و موشکافانه ی Dominique Lecourt درباره ی باشلار، توجه خاصی به این بعد از آثار این متفکر دارد: “بطور خلاصه، اگر بخواهم حرفهای باشلار را تکرار کنم، بین کتابهای علمی او و کتابهایش درباره ی تخیل، تفاوت همانقدر است که بین روز تا شب. “

غالبا خود باشلار درباره ی اینکه این دو عنصر در حقیقت به هم میپیوندند یا نه صحبت نمیکند؛ مثلا اینکه آیا تصویر در علم ظاهر میشود؛ و یا علم در قلمرو صور وارد میشود یا نه. با این وجود، نوشته های باشلار تا کنون به عنوان منبع الهام کسانی واقع شده اند که قصد تخریب سد میان مفهوم و تصویر را دارند، بطوری که صور جدید بتوانند پایه ی مفاهیم جدید علمی باشند در حالی که مفاهیم جدید بتوانند بر پایه ی صور جدید ظاهر شوند.

بطور خاص، نوشته های باشلار به این نکته توجه دارند که نه مفهوم و نه تصویر نمیتوانند شفاف (فرانما) باشند و این کدورت (تاری) نشان میدهد که عنصری از فردیت (ذهنیت) همیشه در کارهای انسان وجود دارد. این بدان معناست که انسانها به همان مقدار که در چارچوب علم و نمادهایی که زندگی آنها را شکل داده اند صحبت میکنند، بیان شده اند. همانگونه که Lecourt تاکید میکند: “هیچکس نمیتواند این نوشته های مختلف و منشعب (واگرا) را بخواند بدون اینکه متوجه یک وحدت و پیوستگی نشود، وحدتی که باید آنرا تحت تناقض جستجو کرد. ” وحدت یا ترکیب؟ پاسخ بی اهمیت نیست. زیرا وحدت بر همجنسی دلالت میکند و خطر تبدیل شدن به یک وحدت ساده را دارد، اما ترکیب، همانطور که باشلار گفت، با روابط در ارتباط است. ترکیب می تواند بین عناصر مختلفی وجود داشته باشد (مشروط بر اینکه تفاوت بنیادی نباشد)، و نیازمند دسته هایی از همان نوع است. از طرف دیگر، وحدت به محو کردن روابط تمایل دارد. در آخر، اثر عمده ی باشلار تمایل به دربرگرفتن مفهوم ترکیب را دارد که آنرا در اولین نوشته های خود پیشنهاد داده بود. با این حال، از سر ضرورت، این یک ترکیب بود که او نمیتوانست ببیند، یک نابینایی ضروری که جایی را شکل میداد که از آنجا مینوشت! با این مفهوم، میتوان شب را به خوبی دید که در اثر استثنایی او از روز پیشی میگیرد.